انتظارمان از شغلمان چیست؟ «کار» کجای زندگیمان ایستاده؟
درخشانترین دستاوردهای شغلی هم جای خالی آن عشقی که از کف دادهایم را پر نمیکنند: کار فقدان عشق را ترمیم نمیکند. ما باید از کار به اندازهی خودش لذت ببریم، و در دیگر بخشهای زندگیمان سوگوار آن عشق باشیم و در پی جایگزینهای مناسبش. این مطلب را از سایت مدرسه زندگی با ترجمه اختصاصی بنیاد آرنجینک بخوانیم.
در یک اوضاع ایدهآل، زمانی که بخواهیم شغلی انتخاب کنیم، دو اولویت در ذهنمان ظاهر میشود:
- شغلی که دوستش داریم؛
- شغلی بیابیم که حداقل آنقدر پول دربیاوریم که نیازهای معقول مالیمان را پاسخ دهد.
اما داستان دقیقا از آنجا آغاز میشود که برای آنکه آرامش ذهنی داشته باشیم، بایستی از لحاظ احساسی نیز تعادل داشته باشیم؛ چیزی که خیلی از ما نداریم. در واقعیت، وقتی میخواهیم شغلی برگزینیم، سه اولویت دیگر ما را محاصره میکنند:
- شغلی که نه فقط نیازهای معقول مالیمان را تامین کند، بلکه آنقدر بیشتر که همه را شگفتزده کند — حتی آنهایی که خیلی هم با آنها خوب نیستیم.
- ما تمایل زیادی داریم که شغلی داشته باشیم که ما را در موقعیت سخت مواجهه با افرادی که از آنها میترسیم یا به آنها اعتماد نداریم قرار ندهد.
- و ما عموما امیدواریم شغلی داشته باشیم که ما را معروف کند، عزت نفس به ما بدهد، دیگران را به تحسین ما وادارد و احتمالا مشهور کند، تا دیگر هرگز احساس کوچکی یا نادیدهگرفته شدن نداشته باشیم.
تجربهی سرشاری از عشق در کودکی و بزرگسالی
آیا لازم است اشاره کنیم که این سه اولویت اضافه بر سازمان زندگیِ شغلی ما را به مراتب پیچیدهتر و ناخوشنودتر خواهد کرد؟ دیگر عجیب نخواهد بود که ما در انتخاب اینکه چه کاری انجام دهیم حسابی گیر میافتیم! به جای آنکه روی حرفهای متمرکز شویم که عمیقا دوست داریم و واقعا از آن لذت میبریم، پا روی احساساتمان میگذاریم و به این اهرمهای فشار بیرونی تن میسپاریم. حالا دیگر هیچ شانسی نداریم همان معلم مهدکودکی بشویم که دوست داریم، آن سایکوتراپیست، آن نجار یا آن آشپز؛ این نیروی مخرب درونی برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران، برتری یافتن بر آنها و نزد غریبه و آشنا معروف بودن آن گزینههای نه چندان پر طمطراق را از ابتدا سرکوب میکند!
این تنظیمات جدید روحی ما را چنان هدایت میکند که سراغ شغلهایی خاصتر برویم، حتی در زمینههایی که خیلی هم دوستشان نداریم یا مجبوریم در آنها بسیار بیشتر از توانمان یا وقتی که باید برای خانواده بگذاریم کار کنیم. خودمان را در موقعیت ترسهایی بزرگ قرار میدهیم — واضح است که در این شغلها شکست کُشندهتر است. کافی است تنها کمی روی ناخوش از دیگران ببینیم، فاجعه رخ میدهد! کافی است از سال گذشته کمتر درآمد داشته باشیم، آیندهمان تباه میشود! زیر فشار، تصمیماتی غیرعاقلانه و عجولانه میگیریم. دستپاچه میشویم. کیفیت را به بهای زمان و هزینه نادیده میگیریم و خودمان را آنچنان گرفتار میکنیم که شغل بیچارهمان هیچوقت آن زمان و آرامشی را که باید از ما هدیه نمیگیرد. میخواهید بیشتر بدانید؟ کمتر خلاقیت خواهید داشت و غیراورجینالتر خواهید بود چون ترس از شکست چون هیولایی دارد ما را میبلعد!
اینکه چه چیزی باعث میشود انتخابهای درست شغلی داشته باشیم چیزی است که آنطور که به نظر میرسد هیچ ارتباطی با «کار» ندارد: عشق؛ تجربهی سرشاری از عشق در کودکی و بزرگسالی.
کودکی که به درستی «دوست داشته میشود» موجودی را میماند که هیچ نیازی به اثبات خودش به هیچ طریقی ندارد. او لازم نیست در مدرسه بهترین باشد، دور و بریها را مبهوت کند یا جور عزت نفس شکنندهی والدینش را بکِشد (البته اگر هم در مدرسه ستارهای بود برای خودش بخاطر این است که از درس خواندن لذت میبرد، نه از بالا و بالاتر بردن والدین). او راه خودش را برای کشف آنچه دوست دارد مییابد، و نیازی به شگفتیسازی ندارد چون همین شرایط کنونی برایش به اندازهی کافی خاص و برتر است. این کودک اگر سختکوش شد، از لذتیاست که میبرد، نه حسرت تشویقی که به دنبالش باشد. او میتواند روی شغلی خیلی خوب متمرکز شود فارغ از نگرانیهایی که دیگران 100 سال دیگر او را بخاطر خواهند آورد یا نه، یا اینکه آیا شهر به شهر معروف شود؟ او میتواند در گُمنامی از کاری که مشغولش است حسابی کیفور شود.
عشق یا کار؟ کدامیک امنیت میآورد؟
تجربهی عشق در بزرگسالی بعدها حس امنیت بجایی خلق میکند. وقتی فردی ما را به درستی دوست دارد، شکیبایی او، دغدغههای او و لطافت و مهربانی او در ما حس قدرت و توجه میآفریند. واقعیت ماجرا این است که حالا دیگر آنقدر هم مهم نیست ما چه میکنیم یا انتهای ماه چقدر پسانداز داریم؛ مگر دی. ایچ. لارنس نگفت «دو نفر که همدیگر را دوست دارند از اینکه روی نیمکت پارک هم بخوابند خوشحالند»؟ این گفته اگر در عمل کاملا مصداق نداشته باشد، اما ایدهی خوبی میدهد از ظرفیتی که «عشق» بوجود میآورد که البته با اولویتهای مالی قابل مقایسه نیست.
وقتی یکی عاشقمان است دیگر خودمان را محکوم به کار کردن بیش از آنچه روی میز است نمیکنیم. ما دیگر نیازی نداریم فراتر از «اندازه» کار کنیم، چون پیشتر جواهر چشمان کسی هستیم.
در واقع وقتی ما آدمها خودمان را برای قدرت، پول و شهرت هلاک میکنیم، این طمع و زیادهخواهی نیست که هدایتمان میکند، بلکه احساس عذابآور «دوست نداشته شدن» است — چیزی که برای آن احساس ترحم خواهیم داشت. ما فکر میکنیم برنده هستیم، اما در واقع قربانیانی محزونیم! تمامی حرکات مضطرب انسانهای قدرتمندِ مدرنِ امروزی از حس نادیده گرفته شدن و غیرمهم بودن ناشی میشود، و جالب اینجاست که افراد آسیبدیده از دوست نداشته شدن بیشتر در معرض این پریشانیها هستند. «دستاوردهای بیش از نیاز» میراث آسیبهای احساسی است، درست وقتی خودت بودن کافی نیست. شما بگویید: چقدر؟ چقدر پول نیاز داریم وقتی جای عشق خالی است؟ چقدر کمتر وقتی آن وجود دارد؟
انگار دیگر برایمان عادی شده که زخمهای روحی و احساسی را با انتخابهای شغلی ترمیم کنیم. حتی ممکن است دقیقا ندانیم چه میخواهیم و عازم به کجاییم. شاید لازم باشد شجاعانه از خودمان بپرسیم: اگر از اول دوست داشته میشدم، تا کنون با زندگیم چه میکردم؟ بگذارید رودربایستی را کنار بگذاریم و اشک در چشمانمان را هم پنهان نکنیم وقتی میفهمیم مسیرمان چقدر متفاوت میشد، و چند آرزوی اصیل برای آیندهمان را از کودکی فدای این کردیم که «مورد پذیرش» قرار بگیریم. چقدر فقدان آن احساسات خوب که داریم کمکم میبینیمشان همهی آنچه هر روز انجام دادهایم را شکل دادهاند!
درخشانترین دستاوردهای شغلی هم جای خالی آن عشقی که از کف دادهایم را پر نمیکنند: کار فقدان عشق را ترمیم نمیکند. ما باید از کار به اندازهی خودش لذت ببریم، و در دیگر بخشهای زندگیمان سوگوار آن عشق باشیم و در پی جایگزینهای مناسبش.
ترجمه از سیما بدیع
سیما دانشجوی دکتری معماری در فلورانس ایتالیاست. او از طراحی موزههای مدرن، فضاهای منعطف و ترجمهی متون سخت لذت میبرد.
کپیرایت: این مطلب برای اولین بار در سایت مدرسه زندگی به آدرس theschooloflife.com با عنوان What Should Truly Motivate Us at Work منتشر شد، و آرنجینک آن را به فارسی ترجمه کرده است. عکس این صفحه از همین سایت گرفته شده است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
در گفتگو ها شرکت کنید.